ایستاده در غبار . بر سر راهی گمشده ، در مه آلود ترین عشق دنیا و مردی که عشقش در یکی از روزهای پاییزی رفت . او رفت ولی هنوز هست!!!. چرا که هیچگاه از چشمان به ره منتظر آن مرد پنهان نشده . شود آیا روزی صدای پاهایش قلب از طپش ایستاده ی مرد داستان ما را ، به زندگی بازگرداند؟!!! « آری شود ولیکن به خون جگر شود»

خاطرات چشمهایت و قابی که در ذهن مشوشم شکل می گیرد ، تنها باقی مانده ی یک عمر نفس کشیدن در هوای با تو‌ بودن است و‌ من با ورق زدن صفحه صفحه ی چشمهایت ، مزمزه میکنم تلخی شراب کهنه ی هجرانت را، که این تن دور افتاده از شریان رود ، چگونه به سیل عصیانگر روزگار بی تو، تن داده ام.

چشمهای مجنون کش تو را ، فقط و‌فقط باید در قابهایی از جنس قاصدک دید ، آنگاه که من ،سبکبالترین مرد روی زمین ، در رویای با تو‌بودن ، شب و‌روزم را سپری میکنم تا فقط این نشان از حال من - بی تو - باشد : 

رقص چشمهایت در میدان کارزار خاطرات، مرده ام‌ را زنده کرده ، و من ابدی ترین عاشق روی زمین میشوم.


چشمهایت دو راه بی برگشت و زلفهای سیاهی که سیاهی روزگار بی تو‌بودن را برایم تداعی میکند.
برای من که سالها خو گرفته ام با  بارانهای ، بهاری پاییز ! امسال هم منتظر سیل و‌طوفانی بودم که بازهم بیاید و طومار خیالهای رنگارنگ عشق تو را در هم بپیچد و من درمانده ترین مرد روی زمین لقب بگیرم.چرا که نه زهره ی آن دارم که در آغوش گیرمت و نه طاقت دوری ات مرا بحال خودم وا میگذارد.

اما این سیل دمادم که‌می کند بنیادم ، چرا همیشه در فصل تولدم رقم می خورد و من بی تو تنهای تنهای تنها می شوم. کجایی که بببنی من بی تو‌خودم را هم گم میکنم چه برسد به سایه ام.

.

تو را به جان لحظه به لحظه ی عاشقانه هایمان ، بمان و مرا اینچنین دربند خاطرات چشمهایت مخواه.

تورا به مقدس ترین واژه ای که با آن برایم شعر گفتی ، بیا و مرا از این کابوس وحشتناک جدایی بیدار کن.


گر به تو افتدم نظر ، چهره به چهره رو به رو 

شرح دهم غم تو را ، نکته به نکته مو به مو

چشمهایت حکایت آمدنی بود که سالها به انتظارش در آن شب بارانی بودم ، شبی که باران اشک سیلی از شوق دیدار را با خودش آورد و غم تلمبار شده ی هجرانت را با خود برد.

دیشب که خوابم پر از نور رخ مهتاب شده بود، من بودم و بغض نشکفته ای که حرفها با تو داشت اما نمیدانم چرا « غم از دل برود ، چون تو بیایی » اما یه چیزی که خیلی دل آشفته ام رو مطمئن کرد به وعده ی روز وصال، بارون نقل و‌نباتی بود که از لبهات به روی کویر تشنه ی دلم می بارید و من مومن ترین مرد روی زمین‌ شدم به این بیت: 

تا ز معشوق نباشد کششی

کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

 


همیشه میگن از دل برود هر آنکه از دیده برفت ، اما یک لحظه دیدن تو، کسی که هیچگاه از یادش خالی نمی شم، کافیه تا تموم زحمتهای بیهوده ای که برای فراموش کردنت کشیدم، بی اثر بشه.

خیلی وقت بود دنبال ردی از تو تا اعماق پچ‌پچ های اطرافیان می رفتم‌ و‌ بازم چیزی دستگیرم نمیشد. بی خبری محض ، و بایکوت خبری که درش بسر می برم از یک سو و ضربه های پی در پی که به دریچه های قلبم میخوره از سویی دیگر، مجنون ترین مجنون روزهای پاییزم میکند.

اون شب برای چندمین بار بود که کسی مستقیم تو چشمام زل میزد و نظرم رو راجع به خیل سینه چاکان تو  می پرسید؟!؟! و من مستاصل و در حالی که تو دلم غوغای قیامت بپا میشه ، نظر خاصی نمیدادم و فقط سرمو پایین میانداختم تا لرزش دست و‌پام و حلقه ی اشکام، چشمامو لو ندهند. تا کسی متوجه نشه که این دل دیوونه چرا داره زمین و آسمون رو بهم میدوزه.


دیشب با اینکه به خانه ی لیلی رفتم ، و ندیدمش ، مجنون تر از هر خسرو با بوی گامهایش مست تر از همیشه بیرون آمدم.چه خوش است در هوایی نفس بکشی که میدانی و می بینی ، ذره ذره ی آن هوا دم و‌بازدم های یار را به قلب عاشقت هدیه میدهد.

اما من بیچاره زهره ندارم که بگویم : دوش مرا حال خوشی دست داد او که بی من بیچاره کجا بوده است ، او که هر نگاهش شفای دل بیمار من است ، نیم‌نگاهی به این دور افتاده ی بیخبر کند اما با همه ی این حرفها دلخوشم به یک هوایی که او در آن نفس می کشد.

شاعر جانها چه خوش گفت که :

رشک برم کاش قبا بودمی 

چونکه در آغوش قبا بوده ای 

اما من به همان هوا هم راضی ام و رشک می برم. قبا که جای خود دارد.

در هوایت بی قرارم بی قرارم روز و‌شب 

سر ز کویت بر ندارم ، بر ندارم روز و‌شب


تو همان اشک عاشقانه ای بودی
که در هوای هوای بی قراری های دلم 
از سر شب قطره قطره 
عاشقانه چکیدی سر خوردی روی 
گونه هایم
روی سینه ام
روی قلبم
روی خانه خانه ی پیراهنم
تو همان اشک عاشقانه ای بودی
که اشک شدی
عطر شدی
و نشستی روی ترانه ی دلتنگی ام
اصلا خودت بگو بهانه جان
من کجای این تنهایی کجای این دلتنگی
کجای این بهانه
نبودنت را عاشقانه بمیرم
که چشمهای بارانی ام آرام بگیرد.

#امید_آذر


شهد نوشینی که از دستای تو به لبم نشست ، امضای یادگاری مهری بود که تو دلم زنده کردی و ممنوعه ترین عشق دنیا را رقم زد.
نگاهت که پر از حجب و‌حیا بود ، و سوغاتش غوغای سکوت آوری بود که منو مشتاق ترین مسافر دنیا می کرد. سفری به اعماق قلبت ، سفری به سرزمین ناشناخته ی عاشقی ها؛ سفری با پاهای روی ماسه های خنک و نم خرده ی ساحل جزیره. 
وقتی « درموندگی »در گره ‌خوردن نگاهامون حرف اول رو میزنه ، من تبدیل میشوم به شاعر شعر های ناگفته  و نانوشته.به مجنون ترین لیلی دنیا .
ریشه های درختی که در کویر تفتیده ی دلم کاشتی سر از ثریا در آورده و‌ تموم گوشهای دنیا رو پر کرده از عاشقانه های من.


وقتی چشمای حیرون  و دلتنگم  ، دیوونه وار خودشو به در و دیوار قلبم میکوبه تا لحظه ای حتی مژه بر هم زدنی ،از دست نده تماشای کسی رو که حتی کوچکترین شباهتی بهت داره، یاد معصومیتی میافتم که تنها هدیه ی عشق جنجالی توست به دلم.

مدتها بود که به دل تنهام تلقین میکردم که شاید بشه بدون تو هن سر کرد ، بدون رژه ی خاطراتت تو چشمای پرخوابم ، بدون . اما زهی خیال باطلهمینکه کسی با کمترین شباهت با تو میدیدم مستی و دیوونگی  همانا و آه های آتشینم همانا من چه‌کنم با این تمثال های متحرک تو که روز و‌شبم را یکی کرده


روزها و شبهایی گذشت بی آنکه نگاه آشنایت را در قاب چشمهایم بیابم ، و‌چشمه ی جوشان حرفهای ناگفته ام ، دلم را پر آشوب ترین دل دنیا کرده بودتا اینکه باز هم  نگاههای سرگردانم گره خورد به نایاب ترین سوزن حرفهایی که در انبار کاه دلت گم کرده بودم.

آه که سخت ترین اشتباههای روزگار از ذهن آشفته ی من سر می زند ، با اینکه تقریبا مطمئن بودم که نگاههای مان مو لای درزش نمی رود ، اما چشمهای نامحرم ولی سخت آشنا ، این همدرددی را برنتافتند و همچون بادهای سیاهی روزگار ما را سیاه کردند.

البته و صد البته من خودم را نخواهم بخشید از اینهمه آشفتگی و پریشانحالی تو که مسببش من باشم . باشد که تو از این قفس که در آن تشنه ترین گبوتر دنیایی به در آیی 

زمزمه هایت را هیچگاه از یاد نخواهم برد ، ای همدرد دردهای همیشگی ام . باشد . خیالی نیست .تو فقط باش.من به همین بودنت هم دلخوشم.من هم سعی می کنم کمتر در میان دیدگانت آفتابی شوم تا نکند چشمهای آن محرمان نامحرم پر و بال آزاد تو را بچینند. 

به راستی بر من و تو چه گذشت که با خیال اینکه بیایم و از غم هایم برایت بگویم ، آمدم ، اما دنیای چشمهای تو را غمگین تر از خودم دیدمبی صبرانه منتظر حرفهایت می مانم.


دیریست که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد چند صباحی بود که زمزمه ی دلم این بیت از حضرت خواجه بود، ولی یه جورایی با مذاق و مرام عاشقیم جور در نمی اومدچرا که بشدت معتقدم اصولا خود دلدار مگه از تو جداست که بخواد پیام و سلامی بفرسته ؟!؟!؟! مگه نه اینه که شب و روزت رو یاد او برات لبریز از امید به زندگی کرده پس دیگه جایی برای شکایت نمی مونه.و همین فکر بودن دائمی تو در کنار دلم باعث بوجود اومدن معصومیتی ناب از جنس بلور عشقت توی دلم
-گفت : بالاخره فراموشش میکنی. روزگار همینطور نمی ماند. - نفس عمیقی کشیدم و گفتم : یاد بعضی آدمها هیچوقت تمامی ندارد؛ با اینکه نیستند، با اینکه رفته اند، ولی هیچوقت خاطره هاشان تمام نمی شود. - گفت: ولی همین که نیستند، کم کم همه چیز تمام می شود. - لبخندی زدم و گفتم : بودن بعضی آدمها ، تازه از نبودنشان شروع می شود
شش ماهی که شصت سال می کِشد مرا تا لحظه به لحظه ی با تو بودن، در آن بهاری ترین «سیزدهم‌» تاریخ ،عطر چشمهایت بود که رنگ‌لبخند به دشت و صحرا داده بود و این مجنون صحراگرد فرسنگها فاصله‌را به شوق دیدار تو‌ آمده بود تا فقط بگوید :« خواب چشمانت خواب از چشمانم ربود » . دیدن تو در آن دامن گسترده، نشسته بر سبزه زارهای گره‌خورده ی بخت من ، برایم‌خبر از سالها رنج عاشقانه میداد که در رثای عشق‌تو ، شعر ها بسرایم و داغ هجرانت مرا تنها ترین مرد روی زمین کند.
بهار رفت و تو رفتیّ و هر چه بود، گذشت شکست عهد من و گفت: هر چه بود، گذشت ! به گریه گفتمش: آری، ولی چه زود گذشت ! بهار بود و تو بودیّ و عشق بود و امید بهار رفت و تو رفتیّ و هر چه بود، گذشت شبی به عمر، گَرَم خوش گذشت آن شب بود، که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت ! گشود بس گره آن شب از کارهای بسته‌ی ما صبا چو از برِ آن زلف مشک‌سود گذشت مراست عکس تو یادآور سفر، آری چسان توانم از این طرفه
وقتی در آن دیدار عاشق شدیم باد می وزید. وقتی در یک دیدار واپسین دیگر ندیدمت باز هم باد می وزید. شاید راست گفته اند باد آورده را . نهههههههاگر چه تو را باد بهار برایم پس از سالها انتظار سوغات آورده است ، اما هیییییچ گاه نه تو را و نه یادت را باد با خود نبرده است کی رفته ای ز دل که‌تمنا کنم تو را
هرگاه رویای همیشگی چشمانش تجسمی شفاف تر از زلال باران به من هدیه می دهد، از خانه اش سر به بیابان میگذارم و باران مشت هایم سیلابی بر دشت سینه ام راه میاندازد تا نگیرد آن قلبی که با خودت بردی و دیگر برای من آن قلب سابق نشد که نشد که نشد. میکوبم گره ی مشتهایم را بر روی این دل تا از قدرت طپنده ی آن قفسه ی سینه ام را نشکند و از میان استخوانهای شکسته ی سینه ام ، قلبی ریش ریش از فراقت، بیرون نزند. از خانه بیرون می آیم و زمزمه میکنم بیتی را که روزگاران ره آورد
.آن‌قدر خوابت را دیده‌ام که بی‌شک فرصتی نمانده‌ تا بیدار شوم ایستاده می‌خوابم، تمام‌قد، رو به زندگی رو به عشق و رو به سوی تو تنها تو را می‌بینم آن‌قدر در رویاهایم پیشانی و لب‌هایت را لمس کرده‌ام که لمس واقعی‌شان، خیالی‌تر است! آن‌قدر خوابت را دیده‌ام، با تو راه رفته‌ام، حرف زده‌ام در رویا با سایه‌ی تو خوابیده‌ام که دیگر از من چیزی به جا نمانده ‌است و سایه‌ای شده‌ام در میان اشباح و سایه‌ها سایه‌ای که با سُرور گام می‌گذارد بارها و بارها روی عقربه‌ی خورشیدی
خاطرات چشمهایت و قابی که در ذهن مشوشم شکل می گیرد ، تنها باقی مانده ی یک عمر نفس کشیدن در هوای با تو‌ بودن است و‌ من با ورق زدن صفحه صفحه ی چشمهایت ، مزمزه میکنم تلخی شراب کهنه ی هجرانت را، که این تن دور افتاده از شریان رود ، چگونه به سیل عصیانگر روزگار بی تو، تن داده ام. چشمهای مجنون کش تو را ، فقط و‌فقط باید در قابهایی از جنس قاصدک دید ، آنگاه که من ،سبکبالترین مرد روی زمین ، در رویای با تو‌بودن ، شب و‌روزم را سپری میکنم تا فقط این نشان از حال من - بی تو
چشمهایت دو راه بی برگشت و زلفهای سیاهی که سیاهی روزگار بی تو‌بودن را برایم تداعی میکند. برای من که سالها خو گرفته ام با بارانهای ، بهاری پاییز ! امسال هم منتظر سیل و‌طوفانی بودم که بازهم بیاید و طومار خیالهای رنگارنگ عشق تو را در هم بپیچد و من درمانده ترین مرد روی زمین لقب بگیرم.چرا که نه زهره ی آن دارم که در آغوش گیرمت و نه طاقت دوری ات مرا بحال خودم وا میگذارد. اما این سیل دمادم که‌می کند بنیادم ، چرا همیشه در فصل تولدم رقم می خورد و من بی تو تنهای تنهای
قصه ی شبهای دراز موهای تو، قصه ای نیست که به همین راحتی بشه ازش گذشت، قصه ی یک عمر عاشقیه. قصه ی یه دلدادگیه که بجز تو به هر ماهرویی نتوانم نظر کنم، قصه ی یه معصومیت مقدسه که با دیدن چشمای تو دیگه هیییییییچ چشمی تو دنیا برام قشنگ نیست آره گلبانوی آب و آیینه ی من، این منم که میون بازوهام دنیایی از عشق رو دعوت کرده ام به باغ سینه ام تا انعکاسش تو موج لرزان حوض فیروزه ای خونه مون، برق اشک شوقم رو پنهون کنه.
امان از حرفهایی که ناگفته از پیچ آخر گلو، بر میگردند و حناق میشود و مانند آواری، قلب مجنون قصه را در هم میکوبد. مجنون، صاحب دردهای عظیمی است در این روزگار بی لیلی، بی میلی و بی خیلی بارها و بارها از سر کوی لیلی گذر کرده و هر بار زیر لب، آواز قو های عاشق را زمزمه میکند. مرا روزی مباد آن دم، که بی یاد تو بنشینم. خدایا! دل لیلی قصه ی ما را آرام بدار تا در پی آن آرامش، دریای قلب مجنون به تلاطم نیافتد.
هرکه جز من بود از دیدارمان مأیوس بود همتم را رود اگر می‌داشت اقیانوس بود رد شدی از بین ما دیوانگان و مدتی‌‌ست بحث‌مان این است: آهو بود یا طاووس بود؟ خواب دیدم دست‌هایم خالی از گیسوی توست خوب شد با عطر مویت پا شدم، کابوس بود عطر گیسوی رهایی آمد و آزاد کرد پادشاهی را که در زندان خود محبوس بود هر زمان از عشق پرسیدند، گفتم آه، عشق. خاطرات بی‌شماری پشت این افسوس بود ✍???? #سجاد_سامانی
توی تقویم فصل پاییز از اول مهر شروع و سی آذر به پایان می رسه اما برای من از طلوع سیزدهمین روز مهر ماه چشمهایت به افق قلب من باز میشود و با غروب خورشید هجدهمین روز آذر خزان هجرانت در دلم طوفانی به پا میکنه. تویی که شاید در ظاهر از من دوری اما یادت تا آخرین لحظه ی بالا آمدن نفس و امید رهایی در آغوشت. برایم سرپناهی ساخته از جنس عشق مراقب خودت باش ای عشق بلا انگیزم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Teaganddf7 House لینکستان خندیدن6 دیسلاو موزیک احکام الهی مجله تفریحی و سرگرمی لارا نکس وان پیکس